بابای حواس پرت

کلاس زبان داشتم ساعت 5/3عصر. هوا خیلی گرم بود. خیلی زیاد. قرار شد بابا منو ببره . من کیفم را گذاشتم صندلی عقب ماشین و در رابستم تا شیشه آبم را از روی پله بردارم که دیدم ماشین راه افتاد . فکر کردم بابا می خواد دور بزنه. اما نه !بابا رفت من کمی دم در ایستادم . بعد زنگ خونه را زدم و به مامان گفتم که بابا رفته و من جا موندم . مامان گفت :امکان نداره بابا حتما داره شوخی می کنه .

آخه بابای من کمی شیطونه .

کمی دیگه منتظر شدیم.....نه... بابا نیومد. مامان به بابا زنگ زدوگفت: هلیا کجاست؟

باباگفت: تو ماشینه . ما هم نزدیک کلاسیم.

مامان گفت: هلیا که اینجا پیش منه.

نمی دونم بابا چه جوری از بین راه برگشته اما تا رسید من و مامان می خندیدیم. وقتی هم اومد خودش می خندید و باور نمی کرد که منو جا گذاشته . گفتم که هوا خیلی گرم بود خیلی زیاد .

تولد

در ظهر یک شنبه بیست و چهارم تیر ماه در سال هزار و سیصد و هشتاد من به دنیا آمدم. 

یعنی امروز پنجشنبه بیست و چهارم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه؛من ۹ ساله شدم. 

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من امروز وقتی شمع ها را فوت کنم برای اونایی که خیلی دوسشون دارم آرزوهای خوب می کنم. 

همه ی شمایی که وبلاگ من را می خوانید دوستون دارم یعنی برایتان آرزوهای خوب می کنم

من خوشحالم

 

 

 می دونید چیه؟ من دوباره معدلم 20 شد.

تمام شد

 

 

هورا ... امتحاناتم  تمام شد. خاله ها و دایی ها آماده باشید من تعطیل شدم

امتحان

 

من امتحان دارم .مامانم بیشتر از من نگرانه . برای مامان من دعا کنید.

لطفا به حرف بچه ها توجه کنید

عید رفته بودیم تهران خونه دایی علی ،طبقه یازدهم اکباتان.

پنجره خونه رو به باند فرودگاه بود. ما می توانستیم پرواز و فرود هواپیماها را ببینیم.دایی علی به من یاد داده بود که کدام هواپیما مال کدام شرکت است . هواپیمای شرکت خودشان را هم به من نشان داده بود.

دایی من مهندس پرواز است .یک روز عصر که دایی علی پرواز داشت .به ما گفت که در این ساعت پرواز دارد .همه پشت پنجره رفتند و در همان ساعتی که دایی گفته بود برای هواپیمایی که پرواز کرد دست تکان دادند و هورا کشیدند و کلی سرو صدا کردند. من گفتم ولی این هواپیمای آسمان بود . دایی علی  ایران ایرتور است .کسی به حرف من توجه نکرد. مامان جی هنوز پشت پنجره آیت الکرسی می خواند همان موقع دایی علی  زنگ زد و گفت که هنوز پرواز نکرده است.

مایه ی آبروریزی !!!

کارنامه ام را گرفتم  معدلم 20 شد.

دایی علی  به من گفت: تو مایه ی آبرو ریزی هستی با این همه نمره ی20 !!!

سلام

سلام

من هلیا هستم.

در کلاس سوم ابتدایی درس میخوانم.

امروز پس از مدتها باران بارید . چه بارانی !

باران قشنگی بود . هوا را تمیز کرد . حالا می شود بهتر نفس کشید. من خیلی خوشحال شدم . چون باران را خیلی دوست دارم

.باباجی (من به بابا بزرگم می گویم باباجی) که برای پیاده روی بیرون رفته بود خیس برگشت ومرا بغل کرد . من خیس شدم .

از خاله خواهش کردم برایم وبلاگ درست کند . این یک آرزو برای من بود

من امروز بالاخره صاحب یک وبلاگ شدم .قرار شد در این جا از خودم و بازی هاو کارهایی که انجام میدهم و کتابهایی که می خوانم برایتان بنویسم امیدوارم دوستان خوبی پیدا کنم .