خدا دوست دارد...

  

یک یادداشت روی بخچال خونه ی ما:  

«خدا دوست دارد من و تو بخندیم» 

بابای حواس پرت

کلاس زبان داشتم ساعت 5/3عصر. هوا خیلی گرم بود. خیلی زیاد. قرار شد بابا منو ببره . من کیفم را گذاشتم صندلی عقب ماشین و در رابستم تا شیشه آبم را از روی پله بردارم که دیدم ماشین راه افتاد . فکر کردم بابا می خواد دور بزنه. اما نه !بابا رفت من کمی دم در ایستادم . بعد زنگ خونه را زدم و به مامان گفتم که بابا رفته و من جا موندم . مامان گفت :امکان نداره بابا حتما داره شوخی می کنه .

آخه بابای من کمی شیطونه .

کمی دیگه منتظر شدیم.....نه... بابا نیومد. مامان به بابا زنگ زدوگفت: هلیا کجاست؟

باباگفت: تو ماشینه . ما هم نزدیک کلاسیم.

مامان گفت: هلیا که اینجا پیش منه.

نمی دونم بابا چه جوری از بین راه برگشته اما تا رسید من و مامان می خندیدیم. وقتی هم اومد خودش می خندید و باور نمی کرد که منو جا گذاشته . گفتم که هوا خیلی گرم بود خیلی زیاد .