پنج شنبه تولدم بود . خاله ها و دایی ها گفتند ما کلاس داریم و نمی تونیم بیاییم .جشن تولدت را جمعه بگیر .
مامانم هم گفت: عیبی نداره .پنج شنبه تولدت را سه نفری جشن می گیریم من و تو وبابا .
قبول کردم .
عصر بابا منو برد تماشای نمایشگاه آبزیان دریای شور.مامان نیامد گفت کار دارم ولی وقتی برگشتی با هم میریم بیرون.من وبابا رفتیم .خیلی قشنگ بود. وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود . در خانه را که باز کردم همه ی چراغها خاموش بود . یهو همه با سر و صدا و کیکی که رویش شمع های روشن بود از آشپزخونه اومدن بیرون . من حسابی غافلگیر شدم. قلبم تند تند می زد .امان از دست اینا.
بابا جی نگران بود که تو نترسی.
سلام دایی جالب بود
سلام عزی زکم وب لاگ جالبی داری بهت افتخار میکنم قشنگم و بهترین ۹سالگی دنیا رو برات ارزو دارم.
از بس که دلت میخواست سورپرایز بشی خاله....ولی یک کم هم از خونه ی تاریک ترسیده بودی..مگه نه؟
سلام منم بودم خیلی خوش گذشت
تولدت مبارک